شب بد
دیشب یه شب خیلی بدبود من که داشت خوابم میبرد یه دفعه شوهرم صدام زد بدو بریم بیرون منم تواتاق خواب روتخت بودم باهول بیدارشدم تابیام پایین تکوناش تموم شد چادرمو برداشتم بدو زدم بیرون ازترس نفس نفس میزدم بعدش که آروم شد رفتم خونه لباس پوشیدم پتو وقرصامو اینارو برداشتم باشوهرم ازخونه زدیم بیرون خیلی حالم بدبود دست وپام ضعف میرفت بیشترم بخاطر نی نیم نگران بودم که نکنه اتفاقی برای بیوفته
نویسنده :
mamani
2:04